شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۶۸ مطلب با موضوع «یغما گلرویی» ثبت شده است

بازرسی‌ _ یغما گلرویی

بِگَرد ! 

برادر !

بِگَرد...

کیفم‌ُ زیرُ رو کن‌ُ

تموم‌ِ شعرایی‌ که‌ تو دفترم‌ دارم‌ُ آتیش‌ بزن‌ !

تَه‌ِ جیبام‌ُ دربیار !

به‌ لوله ی‌ خالی‌ِ خودکارم‌ خیره‌شو !

دستمالم‌ُ بو کن‌، مبادا بوی‌ عطرِ زنونه‌ بده‌ !

سِجِلدم‌ُ پاره‌ پاره‌ کن‌ !

ساعتم‌ُ کش‌ برو !

(مُفت‌ِ چنگت‌ ! 

آخه‌ عقربه‌هاش‌ فقط‌ ساعتای‌ حبس‌ُ بَرام‌ شمُردن‌ !)

کفشامَم‌ دربیارم‌؟

شلوارم‌ُ چی‌؟

اگه‌ بخوای‌ لُخت‌ِ مادرزاد می‌شم‌ امّا

اون‌ بُمب‌ِ ساعتی‌ که‌ تو مغزم‌ دارم‌ُ

هیچ‌ وقت‌ پیدا نمی‌کنی‌ !

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دَرِ گوشی‌ _ یغما گلرویی

می‌خوامِت‌ !

این‌ خلاصه‌ی‌ تموم‌ِ شعرای‌ عاشقونه‌ی‌ دنیاس‌ !

تو این‌ زمونه‌ی‌ سِلف‌ سرویس‌ ،

مجال‌ِ این‌ نیس‌ بِرَم‌ تو عالم‌ِ هَپَروت‌ُ 

چشمات‌ُ به‌ فانوسای‌ یه‌ بندرِ دورْاُفتاده‌ تشبیه‌ کنم‌ 

که‌ بی‌ قرارِ برگشتن‌ِ ماهیگیراشه‌ !

یا مثلا" بگم‌ که‌ دستات‌ْ

مث‌ِ کلبه‌ی‌ اَمنی‌ تو دل‌ِ یه‌ جنگل‌ِ اَنبوه‌ِ ،

واسه‌ زندونی‌ِ فراری‌ !

اگه‌ تو این‌ روزگارْ

فُرصت‌ِ شنیدن‌ِ جواب‌ْ سلامت‌ُ داشته‌ باشی‌ْ 

بایس‌ کلات‌ُ بندازی‌ هوا ،

دیگه‌ چه‌ برسه‌ به‌ رَدُ بَدَل‌ کردن‌ِ دِل‌ُ قُلوه‌ 

که‌ این‌ روزا کالای‌ ممنوعن‌ !

بذار دَرِ گوشِت‌ بگم‌ :

می‌خوامِت‌ !

این‌ خُلاصه‌ی‌ تموم‌ِ جُرمای‌ عاشقونه‌ی‌ دنیاس‌ !

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

هیس‌! _ یغما گلرویی

بعیدتَرین‌ رؤیاها هم‌ حقیقت‌ دارن‌ !

حتا اگه‌ تعریف‌ کردن‌ِ بعضیاشون‌ ،

سَرِ آدم‌ُ به‌ باد بده‌ !

رؤیای‌ بچه‌گی‌ِ پاسبون‌ِ سَرِ چهاراه‌ 

داشتن‌ِ یه‌ سوت‌ سوتک‌ بوده‌ ،

ناظم‌ِ دبستان‌ِ ما 

دلش‌ می‌خواسته‌ هیتلر بشه‌ ،

و اون‌ زن‌ِ اون‌ کاره‌ی‌ خیابون‌ْ 

شبا خواب‌ِ سوفیالورن‌ُ می‌دیده‌ !

 

بعضی‌ وقتا ،

فکر کردن‌ به‌ آفتاب‌ 

آدم‌ُ بیشتر از خودِ آفتاب‌ گرم‌ می‌کنه‌ !

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

تکلیفمان را روشن کنیم! _ یغما گلرویی

در حواشی شعرهایم،
 

همیشه طنین ِ ممتد ِ طعنه را شنیده ام!
 
که : شاعران از فتح ِ قله های قیود و قافیه بازآمده اند
 
و تو گریه های مکرر خود را ترانه می نامی؟
 
اگر اینگونه بود،
 
هر کودکی شاعر و هر انشای کودکانه
 
همنام ِ ترانه بود!
 
می شناسم این اهالی ِ همهمه را!
 
در عبور از معابر ِ باد،
 
شاعران ِ بسیاری را دیده ام!
 
شاعرانی که به لطف ِ عینکهاشان شاعر شدند!
 
شاعرانی که مویشان را از وسط فرق می گرفتند،
 
تا شاعر تر شوند!
 
شاعرانی که گفتند : « - ساده ایم! » و ساده نبودند!
 
گفتند : « - عاشقیم! » و عاشق نبودند!
 
گفتند : « - به رسم آینه رفتار می کنیم! »
 
ولی آینه ها را شکستند
 
و تنها از طراوت ِ تن ها ترانه نوشتند!
 
باور کن راضی به گشودن ِ درگاه ِ گرد گرفته ی شان نیستم.
 
اما ببین چگونه پاپیچ ِ این پای پیاده می شوند!
 
هر چند،
 
آنها که از خطوط ِ خوابهای من خبر ندارند!
 
آنها که تابحال،
 
جز خواب ِ چراغ سبز ِ چهارراه ِ خیابانشان،
 
خوابی ندیده اند!
 
بگذار دلشان به همین هفته های همهمه خوش باشد!
 
وقتی نام ِ زغفران می شاید،
 
آنها به یاد ِ شله زرد می افتند!
 
هیچ شاعری در دفتر ِ شعر ِ خود ننوشت:
 
زعفران گل ِ زیبایی ست!
 
از ضمیر ِ زنگار بسته شان
 
به جز تکرار ِ طعنه و تردید
 
انتظاری نمی رود!
 
بگذار ندانند که رگبار ِ گریه های من،
 
از کجای آسمان آب می خورد!
 
ولی می خواهم تو بدانی! گُلم!
 
می خواهم تو بدانی!
 
پدر بزرگم همیشه می گفت
 
وقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچه می روی،
 
برای فار از زوایای ترس
 
آوازی را زمزمه کن!
 
من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم!
 
برای تاراندن ِ ترس!
 
به خدا از این کوچه های بی سلام،
 
از این آسمان ِ بی کبوتر می ترسم!
 
بامها را ببن!
 
دیگر کسی بادبادک نمی سازد!
 
در دامنه ی دست ش کودکان،
 
تیر و کمان حرف ِ اول را می زند!
 
می ترسم از هزاره ای دیگر،
 
نسل ِ گلهای سرخ منقرض شده باشد!
 
می ترسم نوه های این ماهی ِ سرخ هم
 
با خیال ش رسیدن به دریا،
 
دور ِ حصار ِ همین حوض ِ نیمه پُر
 
بچرخند و ُ
 
پیر شوند و ُ
 
بمیرند!
 
می ترسم تو نیایی و من،
 
تا همیشه همسایه ی این سایه های سرشکسته شوم!
 
می ترسم!در قید و بند ِ تکمیل ترانه هم نیستم!
 
می دانم که دنیا شبیه ترانه هایم نیست!
 
تنها برای دوری ِ دستهایمان زمزمه می کنم!
 
حالا اگر این طایفه ی بی ترانه را
 
تحمل شنیدن ِ آوازهای من نیست،
 
این پهنه ی پنبه زار و این گودال ِ گوشهایشان!
 
بگذار به غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!
 
بگذار از غربال ِ نازادگان بگذرم!
 
بگذار جز تو کسی شاعرم نداند!
 
مگر چه می شود؟
 
اصلاً دلم نمی خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!
 
می خواهم در خیابان شاعر باشم!
 
وقتی راه می روم،
 
آواز می خوانم،
 
گریه می کنم!
 
وقتی گربه ی گرسنه ی کوچه را،
 
به نان ِ نوازشی سیر می کنم!
 
می خواهم آواز ِ دُهُل را از نزدیک بشنوم!
 
می خواهم تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا کنم!
 
می خواهم تمام فانوسهای فاصله را روشن کنم!
 
می خواهم یک بار،
 
فقط یک بار ترانه ای به سادگی ِ سکئت ِ کودکان بنویسم!
 
آنوقت دفترم را ببندم،
 
بیایم روی همان نیمکت ِ سبز ِ انتظار بنشینم،
 
صدای پای تو را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،
 
چهره ات را در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم
 
و بمیرم!
 
به همین سادگی!
 
ساده بودن را از پری ِ کوچکی آموخته ام،
 
که با بوسه ای می مُرد و با بوسه ای به دنیا می آمد!
 
اما در این میان رازی هست.
 
که تنها تو از زوایای آن با خبری!
 
بگو بدانم! بی بی باران!
 
گرمای ناب ِ دومین بوسه ی معجزه، آیا
 
بر گونه های خیس ِ گریه ی من 
 
خواهد نشست؟
ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

می خواهم خیال تو را راحت کنم! _ یغما گلرویی

تقصیر تو نبود!

 

خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
 

خاموش شود!
 

خودم شعرهای شبانه اشک را،
 

فراموش نکردم!
 

خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
 

حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
 

نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
 

خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
 

بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
 

و عسلهایم
 

صبحانه کسانی باشند،
 

که هرگز ندیدمشان!
 

تنها آرزوی ساده ام این بود،
 

که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
 

که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
 

و بعد از قرائت بارانها،
 

زیر لب بگویی:
 

«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
 

همین جمله،
 

برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
 

کافی بود!
 

هنوز هم جای قدمهای تو،
 

بر چشم تمام ترانه هاست!
 

هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
 

دیگر تنها دلخوشی ام،
 

همین هوای سرودن است!
 

همین شکفتن شعله!
 

همین تبلور بغض!
 

به خدا هنوز هم از دیدن تو
 

در پس پرده باران بی امان،
 

شاد می شوم! بانو!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد