من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است

 

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

 

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

 

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

 

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......

 

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی....


می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی.....