شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

دکلمه "اثر انگشت" از علیرضا آذر + دانلود

روز میلاد من است آمده‌ام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کرده‌ی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم

ردِ انگشتِ تو بر سینه‌ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هروقت غمی شِیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن


قول دادم که در اندیشه‌ی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم

تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمی‌ام و دست‌کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن


یا که خاکی به سرِ آینه‌ی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانه‌ی هم پشت به هم ساییدند
خرده شن‌ها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعه‌های بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابه‌ی خود می‌بندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَف‌دیده‌ی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم


آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همه‌ی دشت خطرناک شود


این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خورده‌ام از حدِ خودم بیشتر است
می‌رود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبت‌اندیش‌تر است


ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیه‌های شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما می‌کرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد


زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقه‌ی سیب شدم،حسرتِ حوّا برخاست
سیبِ دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبه‌ی عِقدِ ثریا برخاست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا می‌میری
بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن


شاخه‌هایم هوسِ پنجه‌ی چیدن دارند
من درختم،تو به اندازه‌ی من انسانی
من اسیرم،تو برو شاخِ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطقِ جاذبه در فلسفه‌اش پنهان بود
تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست
جذبه‌ی ذهنِ زمین زیر معما می‌ماند
پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست


میوه از دامن من بود اگر روزِ هُبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم


ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
موجِ کف کرده‌ و طوفانی و بی‌ماه و نگاه
دل به این ورطه‌ی تاریک سپردن دارد
رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجان من است
از کجا دست به آینده‌ی فالم بردی
همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی


رد انگشت تو بر پیرهنِ پاره‌ی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکه‌ها می‌گذرد
سایه‌ی بی‌سر و پایی‌ست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است


پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر می‌خواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا می‌بازد
با تو سرشاخ شدن دستِ قَدَر می‌خواهد
زنده‌ام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم‌ خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من،اَره‌ی تَن‌تیزتری هم داری؟


تند و کُندی،همه‌ی مساله این است،فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غم‌انگیزترین کرمِ جهان
سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم
تو در اندیشه‌ی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده،تو بگو
غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟


پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من
فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغُلِ من
نره گاوی که در اندیشه‌ی نشخوارِ خود است
پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید
گاوِ کف کرده‌ و خرنا‌س‌کِشِ قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید


شقه‌هایم سرِ میخ است،به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستانِ خودم ساخته‌ام
مَفصَل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگ‌ها ببرند
مَردهایی که به دل حسرتِ دختر دارند
شاخ‌ها را بفروشند و عروسک بخرند


نره گاوی که منم،پای خودم مسلخِ من
گوشه‌ی لیزِ همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بی‌حوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد
سینه‌ی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود


قدسیان بر سرِ هم‌صحبتی‌ام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راه‌نشین باده‌ی مستانه زدند


من بد آورده‌ی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه‌ی کار به نام منِ دیوانه زدند


وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند


آخ اگر زودتر از من به زمین می‌افتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شُکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقص‌کنان ساغرِ شکرانه زدند


گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی‌حضورِ نفسِ نور نمی‌گندد شمع
پای دل را به دلی سوخته می‌بندد شمع
آتش آن نیست که از شعله‌ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خَرمَنِ پروانه زدند


من سوالم پُرِ پرسیدن و بی‌هیچ جواب
مرده‌شورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچه‌ی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چو حافظ نکشید از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند


مثل من چشم به قلابِ جهانت داری
ماهیِ کوچکِ گندیده‌ی دریاچه‌ی شور
مثل من منتظر تلخ‌ترین ثانیه‌ای
جغدِ ویرانه‌نشین،بوفِ زمین‌خورده‌ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسطِ خاطره چید
گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


گرچه داغم زده‌ای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشه‌ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست...

 

دانلود دکلمه

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد" از احسان افشاری

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد

سنگ با تیشه به تلقین و تمسخر می‌گفت:
منتظر باش که فرهاد به لیلا برسد

ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود: نباید به مساوا برسد !

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر ..
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شعر "نور بی اسم توی ذوقم زد" از سید مهدی موسوی

نور بی اسم توی ذوقم زد
باز شد یک دریچه در کمدم
اول شعر از تو افتادم
به کجایی که می رود به خودم

 

اسب سرکش شب مرا زین کرد
از سر زندگیت سر رفتم
پاره خطی شدم که پاره شده
بی تو از صفر تا سفر رفتم

 

برج میلاد مثل من خم شد
«ده مهر»ی شدم به خوبی تو
خاطراتم به جاده ای پاشید
رد شد از پیش اسب چوبی تو

 

سینه می زد من از امام حسین
لب آسفالت ها ترک برداشت
کوچه تا بغض انقلاب رسید
عشق را چند جور شک برداشت

 

تاکسی از جلوی من رد شد
دست خود را به دست من دادی
تیر و بهمن کشیدم از سیگار
تا رسیدم به برج آزادی


خواستم از خودم فرار کنم
به تو از هر دقیقه برخوردم
گفتم اسم تو را و زنده شدم
توی هر کوچه ی کرج مردم

 

از حساب تو جبر شد رفتن
چک بی مبلغت به من برگشت
مثل تنها قدم زدن تا صبح
توی شب های خیس گوهردشت

 

وسط خودکشی و عشق شدن
روی یک پشت بام خواب آلود
قار قار کلاغ ها می گفت
که یکی بود و هیچ وقت نبود

 

دل من منفجر شد از غصه
تا که بمب اتم شروع شود
چادرت خیس گریه ام شد تا
شوری آب قم شروع شود

 

حوض اشک مرا وضو می کرد
با جنون زل زدم به ماهی که…
سایه ای مثل من بلند شد و
نامه انداخت توی چاهی که…

 

به بخاری داغ چسباندم
تا که این سوخته لبم بشود
جدل و فقه را کنار زدم
تا که عشق تو مذهبم بشود

 

ساخت معجونی از غم و تردید
بعد آهسته در دهانم برد
خواب شیرین مرا پراند به تو
شور خواند و به اصفهانم برد

 

همه ی فَرج ها فَرَج شده بود
تا که هر شهر چل ستون بشود
سی و یک مشت پل زدم تا تو
تا که رودی که نیست خون بشود

 

سال ها خسته تر از آینده
جاده ی ناتمام گز کردم
مثل زاینده رود خشک شدم
تا که این راه را عوض کردم

 

خشم خورشید توی مغزم زد
خاطرات تو پاک شد از دم
نیچه زرتشت را به دستم داد
تابلو گفت ساکن یزدم

 

رفت بر باد زندگیم… چرا؟
خانه در خانه بادگیر شدم
چشم بودی به خواب بسته شدی
چشمه ای بودم و کویر شدم

 

روز و شب می شمردم و مردم
ریگ ها و ستاره هایش را
آن قدر اشک ریختم از تو
تا خدا آفرید آتش را

 

اتوبوسی به راه افتاد از…
شیشه را چند بار خواب گرفت
سعدی افتاد توی حافظه ام
ماه از چشم من شراب گرفت

 

باغ نارنج توی دستم بود
لب به لب شد لبم به گردن تو
کرد حمام توی چشم وکیل
آب شد ذره ذره در تن تو

 

ترک شیرازی ات مرا لرزید
در سماعی که تن تتن تتتن
گریه کردم برای تو مردم
گریه کردی برای من…. مثلاً!

 

خسته از رفتن و بدون امید
زخمی مانده روی دوش شدم
شانه ام مثل ارگ بم لرزید
مثل خرما سیاه پوش شدم

 

توی کرمان داغ سوخت خدا
قلب من توی جیب تو گندید
مثل ابری لجوح گریه شدم
پسته ای داشت باز می خندید

 

چشم من میخ شد به ثانیه هات
میخ یعنی «خودت چه می کردی؟!»
مثل آقا محمد قاجار
چشم های مرا درآوردی

 

هر چه بود و نبود قسمت شد
تا به من غربت جهان برسد
تا که این داستان بی سر و ته
لب مرزت به زاهدان برسد

 

پخش شد در تمام هستی من
رد یک چند شنبه ی خونی
رد شدم از کنارت آهسته
مثل یک جنس غیر قانونی

 

درد بی دردی ام به دردم خورد
خاطرات تو دفن شد در خاک
دود شد چشم های قهوه ای ات
مثل در منقل کسی تریاک

 

ماه در متن شب قدم می زد
دست من روی بغض حساست
تن داغ تو را شنا کردم
تا رسیدم به بندرعباست

 

جزر و مد بود و دور و نزدیکی
و به این جبر و جبر خیره شدن
خسته از اسم های گوناگون
گوشه ی نقشه ای جزیره شدن

 

شرجی شانه هام بوشهر است
چشم تو ابتدای خیسی ها
قلب من مهر آخرین سرباز
جلوی تیر انگلیسی ها

 

وسط ازدحام کارگران
بغلت کردم و تنم سِر شد
چاه کندند؛ چون نفهمیدند
از لبان تو گاز صادر شد!

 

توی رگ هام نفت جریان داشت…
شعله ات گفت که بسوز و بساز!
جنگ را از کنار دور زدم
تا رسیدم به غربت اهواز

 

لب کارون به شوق رقصیدم
تا به آغوش تو کشیده شدم
تاول هشت سال بغضت بود
نخل هایی که سر بریده شدم

 

ابر بودم به عرش تکیه شده
بعد باران شدم زمین رفتم
خواستم با خودم قدم بزنم
تا که یک دفعه روی مین رفتم!

 

منفجر شد تمام کودکی ام
پخش شد در جهان نیمه تمام
هر طرف توپ و تانک و خمپاره
جاده می رفت تا خود ایلام…

 

قبرها را یواش وا کردم
بوی مهران و کربلا می داد
موشک بچه گانه ام برخاست
پشت دیوار عشقمان افتاد

 

پابرهنه دویدم از پی آن
با دو خاتون کنار کوه دنا
آب و نان را گرفتم و خوردم
تازیانه به دست های شما

 

نه سر کوه خواستم… و نه اسب
رفتم از دست های تو به عروج
در من از بی منی سخن گفتم
مثل خوابی گذشتم از یاسوج

 

فلسفه کردم از سکوت شدن
کشتی و کشتم از تو شاعر را
گوسفندان به راه افتادند
بی وطن بودن عشایر را

 

همه ی کشتزارهای جهان
مثل رؤیای من ملخ زده بود
رفتم از شهرکرد غمگینت
که به من سال هاست یخ زده بود

 

باورت می کنم که فکر منی
گریه ات می کنم؛ ولی شادم
سادگی های کوچکی دارد
کوه خوشبخت خرم آبادم

 

در سیاهی محض بی خبری
از غم و زخم های کاری من
چند قرن و هزاره عاشق توست
توی این غار کنده کاری من

 

خواستم مثل خاک کرمانشاه
سر به هر قصه ی جنون بزنم
خواستم توی خواب شیرینت
تیشه بر قلب بیستون بزنم

 

زل زدم توی چشم غمگینت
از لب تو نخورده مست شدم
لاف مردی زدم به کوه و دشت
پهلوانی پس از شکست شدم

 

خواب زن بود عشق رویاییت
راست کردم به تو شب کج را
خسته در کوه راه افتادم
آخرین گریه ی سنندج را

 

پشت سر: «تا ابد عزیزم» تو
رو به رو: «با خودت چه کردی» من
جمع شد کل ابرهای جهان
گوشه ای از لباس کُردی من

 

همدان بود تا همه دانند
چه کسی از سفر غم آورده؟
که چرا عقل بوعلی سینا
پیش چشمان تو کم آورده؟

 

رفت در قلب، خط میخی تو
کوه بودم که گنج نامه شدی
من به سختی جدا شدم از تو
تو به سختی مرا ادامه شدی

 

ظاهراً دیو قصه من بودم
همه ی راویان چنین گفتند
واقعاً دست بی گناه تو بود
که هُلم داد از سر الوند

 

از سر سینی ات انار افتاد
قلب من بود روی سردی خاک
خون تمامی مرز را برداشت
جاده خم شد به سمت شهر اراک

***

بچه ی روستایی قلبم
گم شد از جیغ شهر صنعتی ات
سه… دو… یک… منتظر نشست و شمرد
تا که یک روز بمب ساعتی ات…

***

سنگ در پای من نشست کسی
خون شدم هر دو چشم غمگین را
بچه بودم… و عشق بازی کرد
همه ی پارک های قزوین را

***

دست تو دور گردنم هُل داد
دادهای مرا به سمت سکوت
شدم آن عشق غیر قابل فتح
کوچ کردم به قلعه ی الموت

***

در دل کوه ها پلنگ شدم
ماه من! خواستم قوی باشم
توی پس کوچه های زنجانت
روح غمگین منزوی باشم

***

سوخت یک بوته ی سیاه و پراند
خواب گنجشک های ترسو را
ساخت اما به خاطر تو نشُست
مادرم توی حوض چاقو را

***

عشق از متن زندگی برخاست
تا ورق پُر شد و به حاشیه رفت
لخت شد مثل خنده ای نمکین
توی دریاچه ی ارومیه رفت

***

مرد این داستان نشد… نه! نخواست
جز تو حتی به هیچ کس برسد
تیر عشقی کشیده ام که مگر
از دماوند تا ارس برسد!

***

با تو تا شمسُ و الضحی رفتم
رقصم از یاد قونیه لبریز
تا که با پای کوفته برسم
با تب عشق تا خود تبریز

***

شهریاری شدم که مُلک نداشت
جز همان دست های کوچک را
تا ببینم چگونه رفت از دست
تا بگریم قیام بابک را

***

گریه و گریه و کمی گریه
چیزهایی از این قبیل شدم
لهجه ی ترکی ام ترک برداشت
راهی شهر اردبیل شدم

***

چشمه ای شست از تمامی من
مردِ در قصه ی زنی بودن
توی یک کیف مشترک با عشق
بطری آب معدنی بودن!

***

بوی دریا مرا کشید به خود
بوی دریا نبود… نه! خون بود!
دست در دست هم قسم خوردیم
عشق انجیر بود و زیتون بود

***

اتوبوسی بدون راننده
خواب در ذهن صندلی رفتم
داد می زد کسی کمک… کُـ… کُـ…
توی مرداب انزلی رفتم

***

داشتم از کلوچه می گفتم
شب خوشمزه ی زنی در رشت
یک نفر گفت: دوستت دارم…
یک نفر گفت: بر نخواهم گشت…

***

رفتم و با خودم خیال شدم
بر نمی گر… نه…. دوستم داری
خوره شد شک؛ به روح من افتاد!
یک جنازه رسید تا ساری

***

رقص و قِلیان و عشق بازی بود
ساحل بی خیال بابلسر
داد می زد که آی آدم ها…!
داد می زد… و غرق شد آخر

***

داد می زد که آی آدم ها…!
گرگ ها زُل زده به او خندان
خورد دریا تن نحیفش را
بعد تُف شد به جنگل گرگان

***

در جدل بود عشق با نفرت
در خطوط شکسته ی بدنم
راه را مثل دست تو گم کرد
سرکشی های اسب ترکمنم

***

مرگ نزدیک و دیک تر می شد
آخر شعر بود و وقت عزا
داد می زد که خسته ام خسته
گریه می کرد: یا امام رضا!

***

باز در کوچه باد می آمد
گفتم این ابتدای ویرانی…
دست بردند داخل سیمان
چند تا نوجوان افغانی

***

چهره ی زعفرانی ام غم داشت
بزم عشاق را به هم می ریخت
دست بیرون کادر با اصرار
زهر در کام مشهدم می ریخت

***

سوت می زد پلیس بی سر تو
بی جهت از خودم فرار شدم
سوت می زد قطار تا سمنان
گریه کردم ولی سوار شدم

***

خسته بودم از این غم بی مرز
رفتن و باز بی سرانجامی
تا که سُبحانی ام به آتش زد
از دم بایزید بسطامی

***

بی رمق… ناامید… بی صیاد!
طعمه ی نیم مرده ای بودم
هرچه خود را حساب می کردم
چک برگشت خورده ای بودم

***

مثل یک دستبند طولانی
ترک زندان به مقصد زندان
پشت یک عمر جاده پیدا شد
شهر کابوس های من: تهران…

***

سعی کردم که گریه ات نکنم
مثل یک مرد کاملاً عادی
در دلم از تو انقلابی بود
نرسیدم ولی به آزادی

***

من نبودم ولی سوار شدم
توی ماشین گیج دربستی
که مهم نیست عاشقت بودم
که مهم نیست عاشقم هستی

***

جاده ی قم مرا جلو می برد
قصه تکرار می شد از آغاز
چند گریه کنار یک چمدان
چند ساعت به لحظه ی پرواز

***

خواندن از یک سکوت طولانی
رفتن از گریه های در تختم
عطسه ای لای نغمه ای غمگین
کوچ از سرزمین بدبختم

***

دور ها یک نفر مرا می خواند
با جنون زل زدم به ماهی که…
بی تو در اوج داستان بودم
بی تو توی فرودگاهی که…

***

پوزخندی شدم به واژه ی عشق
وطنم را! دیار مجنون را!
توی هر دستشویی اش ریدم
و کشیدم یواش سیفون را

***

اول قصه ی من از دیوار
آخر قصه ی من از سنگ است
خوب به من چه که هر کجا بروم
آسمان دائماً همین رنگ است…!

***

زنگ می خوردی از خداحافظ
بوق می خورد در سرم گوشی
بعد تنها صدای غربت بود
بعد تنها صدای خاموشی

***

در سرم غرش هواپیما
در دلم خون و گردش کوسه
با تُف افتاد و خاک مالی شد
زیر پاهام آخرین بوسه

***

قار قار از خودم به تو خواندم
آن که هرگز نمی رسید شدم
از زمینت به آسمان رفتم
توی یک ابر ناپدید شدم

 
ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "لعنت به مرز و فاصله و دوری" از سید مهدی موسوی

پشت پلاک نوزدهم هستی

از خانه های کوچک شهریور

نزدیک می شود شبح ِ پاییز

گنجشک پر، کلاغ ولی پرپر

 

گیتار می زنی وسط ِ هق هق

انگار در مراسم تدفینت

از شمع های گریه کنان در باد

از جشن ِ بی تولد ِ غمگینت

 

این شعر را برای تو می میرد

مردی که روزهای بدی دارد

از ابتدای قصّه ی ما بد بود

این قصّه انتهای بدی دارد

 

این روزهای خستگی و تردید

این روزها که مُردنمان عادی ست

دلخسته از بهشت و جهنّم ها

تنها بهشت گمشده «آزادی» ست

 

تلخم… ببخش! مثل خودم تلخم

این قهوه خواب سوخته ای دارد

می خواندت به لهجه ی اشک و خون

گرچه لبان دوخته ای دارد

 

سی سال و سال و سال ورق خوردی

هر روز، روز و صفحه ی آخر بود

گفتند: شب تمام شده… دیدیم

بد رفته بود و نوبت بدتر بود

 

غم هایمان خلاصه ی تاریخ است

لبخندها و شادی ِ مان زوری

ای کاش شانه های غمت بودم

لعنت به مرز و فاصله و دوری

 

پر می زنند جوجه کلاغانم

که می وزد به بغض مترسک، باااد

ای سالگرد ِ مردن ِ تدریجی

سی سالگیت بر تو مبارک باد

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "غم انگیزتر از این هم می تواند باشد" از مجتبی رمضانی

غم انگیزتر از این هم می تواند باشد

که به جای درخت در خیابان

سرباز چیده باشند

در کوچه

چهارراه

پشت پنجره ها

و هوا بوی جنگ بدهد

دردناک تر اینکه نتوانم

تو را دیگر در خیابان درآغوش بگیرم

دلم برای زیباییت می سوزد

وقتی به اینهمه سرباز فکر می کنم

و تفنگ هایی که دهانشان بوی خون می دهد

می ترسم وقتی که می آیی

جای تو در سینه ام گلوله ای نشسته باشد

آنوقت دیگر دست هایم

توان گرفتن دست هایت را ندارند

دیگر به چه دردم می خورد ، آمدنت؟

هرچند نامم را با خون بر دیوار کوچه ها بنویسند

 
ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد