آخرین دکمه های لباسش

از تنم تا تنش یک وجب بود

وقت چسبیدن ِ لب به لب بود

عقل ! امّـا جدایی طلب بود 

بود ! امـّـا دخالت نمی کرد!

 

عشق ِ من ، لکه ی دامنش بود 

من حواسم به پیراهنش بود 

او حواسش به مرز تنش بود 

بود! امــّا رعایت نمی کرد !! 

 

آن شب از جان مستم چه می‌خواست 

دست او روی دستم چه می‌خواست

وسوسه از شکستم چه می‌خواست

تف بر این ارتجاع ِ صعودی ! 

 

دستش افتاد در موج موبم 

پاره شد جامه از رو به رویم!

مانده ام از چه چیزی بگویم ! 

آه یوسف ! تو دیگر که بودی ... 

 

عقل می‌گوید : « این کار زشت است »

عشق می‌گوید : « این سرنوشت است !

اولین درب های بهشت است

آخرین دکمه های لباســش ! » 

باز کردم ! رسیدم به آتش ! 

 

آتش ، امّــا برای سیاوَش ! 

خیره در سرخی ِ التماسش

غرق در آبی ِ چشم هایش 

من حواسم به او ... او حواسش ... 

آخرین دکمه های لباسش ...

آخرین دکمه های لباسش ...