شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

شعر "شاید از صبح" از سید مهدی موسوی

شاید از صبح، یک زن تنها

بالشش را گرفته در آغوش

شاید از صبح، گریه می کرده

یک نفر پشت گوشی خاموش

 

شاید از صبح، دوستی شاعر

خون چکیده ست از سر ِ قلمش

شاید از صبح، مادرم با بغض

روسری را گره زده به غمش

 

شاید از صبح، جمله ای نصفه

بعدِ افسوس و کاش... منتظر است

شاید از صبح، گربه ای کوچک

پای ظرف غذاش منتظر است

 

شاید از صبح گریه می کرده

توی یک واگن سریع السیر

اوّلین روزهای بی خبری

آخرین انتظار ِ صبح به خیر

 

شاید از صبح بوده زیر سِرُم

یک طرفدار با تنی بی حس

نرسیده به هیچ جا و کسی

شاید از صبح، آخرین اس ام اس

 

شاید از صبح، گوشه ی گنجه

بغض کرده عروسکی ساکت

شاید از صبح، آخرین شعرم

همه جا پُر شده در اینترنت

 

شاید از صبح می زده باران

بر سر روزهای تابستان

شاید از صبح گشته دنبالم

پدرم توی چند قبرستان

 

شاید از صبح، اسم من بوده

وسط هر مقاله ی بی ربط

شاید از صبح، گریه دار شده

کلّ آهنگ های داخل ضبط

 

شاید از صبح، آسمان ابری ست

خون گرم است آنچه می بارد!

شاید از صبح، دشمن سابق

باز حس کرده دوستم دارد!!

 

شاید از صبح، شاید از قبلاً

شهر، در اختیار ابلیس است

شاید از صبح، شاید از قبلاً

یک نفر رفته، بالشی خیس است

 

شاید از صبح، آخرین امّید

جمله ای محض ِ دلخوشی بوده

شاید از صبح، پشتِ یک درِ قفل

دختری فکر خودکشی بوده

 

شاید از صبح، پای یک تلفن

مرد، سیگار بوده با سیگار

مرکزِ ثقلِ شایعات منم!

خبرم رفته داخل اخبار

 

شاید از صبح نیستم امّا

کف و دیوار خانه ام خونی ست

شاید از صبح، گفتن ِ اسمم

داخل شهر، غیرقانونی ست!

 

شاید از صبح، بوسه ای در باد

آخرین شکل ارتباط شده

شاید از صبح، در نبودن من

کلّ دنیا تظاهرات شده!

 

■■■

 

نیستم! تو نشسته ای آرام

ظاهراً وضع زندگی عالی ست!

نیستم! جشن عید فطر شده!

همه ی شهر، غرق خوشحالی ست

 

نیستم! هیچ چی عوض نشده

غیر اسمی که داخل گوشی ست

نیستم! یا نبوده ام هرگز

زندگی حاصل فراموشی ست

 

نیستم! مثل آخرین بوسه

نیستم! مثل لحظه ی تردید

نیستم! مثل جمله ای غمگین

که نوشتیم با مداد سفید

 

نیستم! مثل جنّ زیر پتو

نیستم! مثل چیزهای غلط

نیستم! مثل رد شدن از شهر

مثل یک مرد ناشناس فقط...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "صبر کن آیه قسم جور کنم تا نروی!" از علی صفری

صبر کن آیه قسم جور کنم تا نروی!

یا در و پنجره را کور کنم تا نروی


صبر کن لشگری از خاطرهٔ روز نخست

بر سر راه تو مأمور کنم تا نروی!


قّـــدِ زیبــایی تو نیستم امّا چه کنم؟

صورتم را پُر هاشور کنم تا نروی؟


نذر کردم  گره یِ پنجره فولاد شوم

صبر کن تا به خدا زور کنم تا نروی!


من بلایی به سرت آمده ام، می دانم ...!

از سرت درد و بلا دور کنم تا نروی


تیغ بر روی رگ غیرت من منتظر است

صبر کن حادثه ای جور کنم تا نروی...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "عشق نمی میره" از سید مهدی موسوی

بذار از اوّل قصّه بگم: می میره اون مردی

که من تنها دلیلِ واقعیِ رفتنش میشم

گلوله می زنه توو مغزم و آهسته رد میشه

پلیس احمقی که فکر می کرده زنش میشم

 

■■■

 

به چشمات زل زدم اون تیله های خیس جادویی

که پشتش یه دریچه رو به یه شهر خیالی بود

بهم گفتی یه روز خوب توو راهه.. بهم گفتی...

بهم گفتی ولی انگار که لحنت سوالی بود!

 

بغل کردی منو جوری که جونم رو بدم واسه ت

واسه اون چشم های لعنتی که غرق اندوهه

صدای در زدن اومد، صدای پچ پچ جنّا!

نترسیدم! که پشت من تویی... که پشت من کوهه...

 

به چشمات زل زدم اون قهوه های تلخِ بیداری

به اون چشما که از هر چی که هست و نیست، عاصی بود

با شعرات، با تنت، با پیرهنت، با درد خوابیدم

توو اون روزا که عشق و عشقبازی هم سیاسی بود!

 

بهت گفتم برو با اینکه بی تو از تو می مردم

منی که با جنون، با عشق، با خون زندگی کردم

بهت گفتم برو... رفتی! ولی هر شب ولی هر شب

با اسمت روی دیوارای زندون زندگی کردم

 

بهت گفتم برو! این خاک مرده جای موندن نیست

بهت گفتم طلسم مرگ دیوا اونورِ مرزه

بغل کردی منو جوری که حس کردم تنم سِر شد

بهت گفتم که لبخند تو به دوریت می ارزه

 

بذار از آخر قصّه بگم که مثل من تلخه

که خوبی های تو از اوّل تاریخ لو رفته!

بذار از آخر قصّه بگم از مرد غمگینی

که می بینه تفنگاشونو امّا باز جلو رفته

 

بذار از آخر قصّه بگم که مثل تو تلخه

پلیسایی که می خوان فک کنم یه آدم دیگه م

منو توو انفرادی فرض کن توو فکر آغوشت

منو زیر شکنجه فرض کن که اسمتو میگم!

 

■■■

 

چرا گریه کنم از اوّل قصّه که می دونم

که هر چی که بشه قصّه نه غمگینه! نه دلگیره!

که ما مردیم و می میریم توو تاریخ... امّا عشق

نمی میره، نمی میره، نمی میره، نمی میره...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شعر "اشکم که از انتهای آه افتادم" از علی صفری

اشکم که از انتهای آه افتادم

اشکم که از انتهای آه افتادم

از گوشه ی چشم تو به راه افتادم

 

از قعر نگاه عاشقت تا گونه

از چاله در آمدم به چاه افتادم

 

گرمای لبت عجیب تبخیرم کرد

سر مست به روی قرص ماه افتادم

 

با هق هق شانه در تنت زلزله شد

یک مرتبه یاد سرپناه افتادم

 

امواج تنت مجال تصمیم نداد

آغوش ندیده مثل کاه افتادم


افتادم از انحنای اندامت تا

عریانی جاده در گناه افتادم

 

با سیر تنت دقایقی داغ گذشت

امّا چه کنم به اشتباه افتادم

 

تو از غم این هوس پریشان بودی

از چشم تو من چه رو سیاه افتادم


با خاک یکی شدم همین حکم من است

با پای هوس به دادگاه افتادم

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

شعر "بر آنم که زندگی کنم" از احمد شاملو

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

کسانی که ستایش انگیزند

تا در یابم

شگفتی کنم

باز شناسم

که ام؟

که میتوانم باشم؟

که میخواهم باشم؟

تا روزها بی ثمرنماند

ساعت ها جان یابد

لحظه ها گران بار شود

هنگامی که میخندم

هنگامی که میگریم

هنگامی که لب فرو میبندم

در سفرم به سوی تو

به سوی خود

به سوی خدا

که راهیست ناشناخته

پر خار

ناهموار

راهی که باری در آن گام میگذارم

که قدم نهاده ام

و سر بازگشت ندارم

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را

بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را

بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات

اکنون مرگ میتواند فراز آید

اکنون میتوانم به راه افتم

اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد