شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

زخمم بزن _ نجمه زارع

زخمم بزن، که زخم مرا مرد میکند

اصلا برای عشق سرم درد می کند

 

زخمم بزن که لا اقل این کار ساده را

هر یار بی وفای جوانمرد می کند

 

آن جا که رفته ای خودمانیم هیچ کس

آن چه دلم برای تو می کرد میکند؟

 

در را نبسته ای که هوای اتاق را

باد خزان حوصله دلسرد میکند

 

فردا نمی شوی که نمی دانی عشق تو

دارد چه کار با من شبگرد می کند

 

خاکستر غروب تو هرروز در افق

آتش پرست روح مرا زرد می کند

 

عاشق بکش که مرگ مرا زنده میکند

زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دیو شب _ فروغ فرخزاد

لای لای ای پسر کوچک من 

دیده بربند که شب آمده است 

دیده بر بند که این دیو سیاه 

خون به کف ‚ خنده به لب آمده است 

سر به دامان من خسته گذار 

گوش کن بانگ قدمهایش را 

کمر نارون پیر شکست 

تا که بگذاشت بر آن پایش را 

آه بگذار که بر پنجره ها 

پرده ها را بکشم سرتاسر 

با دو صد چشم پر از آتش و خون 

میکشد دم به دم از پنجره سر 

از شرار نفسش بود که سوخت 

مرد چوپان به دل دشت خموش 

وای آرام که این زنگی مست 

پشت در داده به آوای تو گوش 

یادم آید که چو طفلی شیطان 

مادر خسته خود را آزرد 

دیو شب از دل تاریکی ها 

بی خبر آمد و طفلک را برد 

شیشه پنجره ها می لرزد 

تا که او نعره زنان می آید 

بانگ سر داده که کو آن کودک 

گوش کن پنجه به در می ساید 

نه برو دور شو ای بد سیرت 

دور شو از رخ تو بیزارم 

کی توانی بر باییش از من 

تا که من در بر او بیدارم 

ناگهان خامشی خانه شکست 

دیو شب بانگ بر آورد که آه 

بس کن ای زن که نترسم از تو 

دامنت رنگ گناهست گناه 

دیوم اما تو زمن دیوتری 

مادر و دامن ننگ آلوده! 

آه بردار سرش از دامن 

طفلک پاک کجا آسوده ؟ 

بانگ میمرد و در آتش درد 

می گدازد دل چون آهن من 

میکنم ناله که کامی کامی 

وای بردار سر از دامن من

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

صبر سنگ _ فروغ فرخزاد

 

روز اول پیش خود گفتم 

دیگرش هرگز نخواهم دید 

روز دوم باز میگفتم 

لیک با اندوه و با تردید 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندانبان خود بودم 

آن من دیوانه عاصی 

در درونم هایهو می کرد 

مشت بر دیوارها میکوفت 

روزنی را جستجو می کرد 

در درونم راه میپیمود 

همچو روحی در شبستانی 

بر درونم سایه می افکند 

همچو ابری بر بیابانی 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

هایهای گریه هایش را 

در صدایم گوش میکردم 

درد سیال صدایش را 

شرمگین می خواندمش بر خویش 

از چه رو بیهوده گریانی 

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم نمی دانی 

بانگ او آن بانگ لرزان بود 

کز جهانی دور بر میخاست 

لیک درمن تا که می پیچید 

مرده ای از گور بر می خاست 

مرده ای کز پیکرش می ریخت 

عطر شور انگیز شب بوها 

قلب من در سینه می لرزید 

مثل قلب بچه آهو ها 

در سیاهی پیش می آمد 

جسمش از ذرات ظلمت بود 

چون به من نزدیکتر میشد 

ورطه تاریک لذت بود 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویاها 

زورق اندیشه ام آرام 

می گذشت از مرز دنیا ها 

باز تصویری غبار آلود 

زان شب کوچک ‚ شب میعاد 

زان اطاق ساکت سرشار 

از سعادت های بی بنیاد 

در سیاهی دستهای من 

می شکفت از حس دستانش 

شکل سرگردانی من بود 

بوی غم می داد چشمانش 

ریشه هامان در سیاهی ها 

قلب هامان میوه های نور 

یکدیگر را سیر میکردیم 

با بهار باغهای دور 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویا ها 

زورق اندیشه ام آرام 

میگذشت از مرز دنیا ها 

روزها رفتند و من دیگر 

خود نمیدانم کدامینم 

آن مغرور سر سخت مغرورم 

یا من مغلوب دیرینم ؟ 

بگذرم گر از سر پیمان 

میکشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

بوسه _ فروغ فرخزاد

بوسه

در دو چشمش گناه می خندید 

بر رخش نور ماه می خندید 

در گذرگاه آن لبان خموش 

شعله یی بی پناه می خندید 

شرمناک و پر از نیازی گنگ 

با نگاهی که رنگ مستی داشت 

در دو چشمش نگاه کردم و گفت 

باید از عشق حاصلی برداشت 

سایه یی روی سایه یی خم شد 

در نهانگاه رازپرور شب 

نفسی روی گونه یی لغزید 

بوسه یی شعله زد میان دو لب

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

اگر چه نیمه پنهان ماه تاریک است _ سید مهدی موسوی

غزل ...

نگاه ...

سکوت ... آفتاب ... 

پنجره ... تو ...

 

نه ! نثرنیست، نه ! درهم شکسته شاعرتو

 

در آفتاب غزل بارها بخار شده

و باز گریه نموده فقط به خاطر تو

 

کسی نیامده هرگز برای بدرقه اش

و آب ریخته پشت خودش مسافر تو !

 

نگاه کن که چه بی ریشه راه افتاده

خلاف حرکت طوفان، گل مهاجر تو

 

اگر چه نیمه پنهان ماه تاریک است

همیشه وسوسه انگیز بوده ظاهر تو

 

شهاب سوخته دل به هر دری زده است

مگرعبور کند روزی از مجاور تو

***

پلیسها همه در جستجوی خود هستند

که گم شدست خیابان درون عابر تو ...

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد