شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود دکلمه» ثبت شده است

دکلمه "اثر انگشت" از علیرضا آذر + دانلود

روز میلاد من است آمده‌ام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کرده‌ی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم

ردِ انگشتِ تو بر سینه‌ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هروقت غمی شِیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن


قول دادم که در اندیشه‌ی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم

تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدم‌های اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمی‌ام و دست‌کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن

بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غم‌انگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بی‌من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن


یا که خاکی به سرِ آینه‌ی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانه‌ی هم پشت به هم ساییدند
خرده شن‌ها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعه‌های بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابه‌ی خود می‌بندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَف‌دیده‌ی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم


آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همه‌ی دشت خطرناک شود


این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خورده‌ام از حدِ خودم بیشتر است
می‌رود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبت‌اندیش‌تر است


ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیه‌های شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما می‌کرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد


زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقه‌ی سیب شدم،حسرتِ حوّا برخاست
سیبِ دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبه‌ی عِقدِ ثریا برخاست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا می‌میری
بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن


شاخه‌هایم هوسِ پنجه‌ی چیدن دارند
من درختم،تو به اندازه‌ی من انسانی
من اسیرم،تو برو شاخِ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطقِ جاذبه در فلسفه‌اش پنهان بود
تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست
جذبه‌ی ذهنِ زمین زیر معما می‌ماند
پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست


میوه از دامن من بود اگر روزِ هُبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم


ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
موجِ کف کرده‌ و طوفانی و بی‌ماه و نگاه
دل به این ورطه‌ی تاریک سپردن دارد
رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجان من است
از کجا دست به آینده‌ی فالم بردی
همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی


رد انگشت تو بر پیرهنِ پاره‌ی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکه‌ها می‌گذرد
سایه‌ی بی‌سر و پایی‌ست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است


پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر می‌خواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا می‌بازد
با تو سرشاخ شدن دستِ قَدَر می‌خواهد
زنده‌ام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم‌ خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من،اَره‌ی تَن‌تیزتری هم داری؟


تند و کُندی،همه‌ی مساله این است،فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غم‌انگیزترین کرمِ جهان
سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم
تو در اندیشه‌ی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده،تو بگو
غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟


پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من
فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغُلِ من
نره گاوی که در اندیشه‌ی نشخوارِ خود است
پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید
گاوِ کف کرده‌ و خرنا‌س‌کِشِ قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید


شقه‌هایم سرِ میخ است،به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستانِ خودم ساخته‌ام
مَفصَل از هم به درآرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگ‌ها ببرند
مَردهایی که به دل حسرتِ دختر دارند
شاخ‌ها را بفروشند و عروسک بخرند


نره گاوی که منم،پای خودم مسلخِ من
گوشه‌ی لیزِ همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بی‌حوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد
سینه‌ی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود


قدسیان بر سرِ هم‌صحبتی‌ام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راه‌نشین باده‌ی مستانه زدند


من بد آورده‌ی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه‌ی کار به نام منِ دیوانه زدند


وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند


آخ اگر زودتر از من به زمین می‌افتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شُکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقص‌کنان ساغرِ شکرانه زدند


گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی‌حضورِ نفسِ نور نمی‌گندد شمع
پای دل را به دلی سوخته می‌بندد شمع
آتش آن نیست که از شعله‌ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خَرمَنِ پروانه زدند


من سوالم پُرِ پرسیدن و بی‌هیچ جواب
مرده‌شورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچه‌ی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چو حافظ نکشید از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند


مثل من چشم به قلابِ جهانت داری
ماهیِ کوچکِ گندیده‌ی دریاچه‌ی شور
مثل من منتظر تلخ‌ترین ثانیه‌ای
جغدِ ویرانه‌نشین،بوفِ زمین‌خورده‌ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسطِ خاطره چید
گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


گرچه داغم زده‌ای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشه‌ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست...

 

دانلود دکلمه

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دکلمه "نامه بر" از احسان افشاری

یک عمر جان کندم میان خونو خاکستر

من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر

طاقت نمی آوردم اما نامه میبردم

از او به تو از تو به او مرداد شهریور

پاییز شد با خود نشستم نقشه ای چیدم

میخواستم غافل شوید از حال همدیگر

با زیرکی تقلید کردم دست خطش را

یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر 

او مینوشت آغوش تو پایان تنهاییست

تغییر میدادم که از تو خسته ام دیگر

او مینوشت این جا هوا شرجیس غم دارد

تغییر میدادم هوا خوبست در بندر

او مینوشت ای کاش امشب پیش هم بودیم

تغییر میدادم که از این عاشقی بگذر

باید ببخشی نامه هایت را که میخواندم

در جوی می انداختم با چشمهایی تر

با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی

از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر

آن نقشه باید بین آنها را بهم میزد

اما به یک احساس فوق العاده شد منجر

آن رفت با دلشوره یک شب ساک خود را بست

ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر

دیدید همرا بینتان سو تفاهم بود

آنهم بزودی برطرف شد بی پدر مادر

با خنده حل شد آن کدورتهای طولانی

این بینو بس من بودمو یک حس شرم آور

شاید اگر در نامه ها دستی نمیبردم

آن عشق با دوری به پایان میرسید آخر

رفتی دوچرخه گوشه ی انباری ام پوسید

آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر

شاید تمام آن چه گفتم خواب بود

اما من مرده ام در خویش بیدارم نکن مادر

 

دانلود دکلمه

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دکلمه "سایه" _ احسان افشاری

یک سایه روی حافظه ی دیوار

از سالهای دور هنوز  اینجاست

گویی هزار سال در این خانه

با میهمان فرضی خود تنهاست

 

یک سایه روی حافظه ی دیوار

 در حلقه ی محاصره ای ممتد

من را بغل گرفته و می گرید

من را بغل گرفته و می خندد

 

یک سایه روی حافظه ی دیوار

در ابتذال بودن و فرسودن

دنبال یک هویت مجهول است

در شکل های مختلف بودن

 

گاهی گوزن می شود  و شاخش

تصویر یک درخت اساطیری است

تصویر یک درخت که میراث

یک باغ سربریده ی زنجیری است

 

گاهی کبوتری است که جفتش را

همبازی قدیم نمی بیند

 معشوقه ی سیاه سفیدش را

دیگر به روی سیم نمی بیند

 

گاهی نهنگ می شود و هر شب

در انتظار ساعت ویرانی است

دیوار در برابر چشمانش

یک ساحل عمودی سیمانی است

 

 

شب تور ماهگیری زیبایی است

با شب قرار مختصری دارم

حتی برای ساعت بی خوابی

شب ها زمان بیشتری دارم

 

اخبار داغ تلوزیون دیشب

مشتی جنازه ریخت کف خانه

در کیسه جمع کردم و هل دادم

پایین میز کوچک صبحانه

 

 اخبار صبح شهر غریبم را

در توده ی غبار نشان می داد

از ارتفاع منظره ای دودی

برجی کثیف دست تکان می داد

 

این سو هوای صبح ملال آور

 آن سو کلاغ های کهن سالند

راننده ها کلافه ی رابندان

گوینده های رادیو خوشحالند

 

از آی بی کلاه اقلیت

تا یای حرف آخر تاریکی

با هم زبان مشترکی داریم

ما سنگواره های مکانیکی

 

 

برخورد می کنیم به تنهایی

دوران کوری است و عصایی نیست

برخورد می کنیم به یکدیگر

اینجا چراغ راهنمایی نیست

 

برخورد بی اراده ی من با شک

وقت سلام وقت خداحافظ

برخورد من در آینه با پوچی

در انجماد وضعیتی قرمز

 

من کیست ؟ من کجاست ؟ نمی دانم

من شکل یک شکست تماشایی است

من یک ضمیر ساده ی اول شخص

من کارمند دفتر تنهایی است

 

من هشت ساعت از شب و روزم را

با چسب ها و منگنه ها هستم

مشغول بایگانی کاغذها

در یک جهان پوچ گرا هستم

 

من هشت ساعت از شب و روزم را

مهمان این جزیره ی بیمارم

چندین هزار واژه ی ننوشته

خشکیده توی جوهر خودکارم

 

من هشت ساعت از شب و روزم را

مشغول بسته بندی تاریخم

هر روز بی دلیل تر از دیروز

 در انتظار  نامه ی توبیخم

 

من میخکوب صندلی ام هستم

این جلجتا فضای غریبی نیست

نعشی که روی صندلی افتاده

دیگر نیازمند صلیبی نیست

 

این میله های نازک آبی رنگ

در دفترم تجسم زندان است

دوران برده داری کاغذهاست

دوران انتقام درختان است

 

لبخند موذیانه ی اربابان

شکل مرا مجسمه ی غم کرد

هر موریانه ای که رسید از راه

از ارتفاع صندلی ام کم کرد

 

باید که در معادله ی بودن

تصمیم های صفر و صدی باشم

پایان هر عبارت دستوری

قلاب پرسشی ابدی باشم

 

  پیچیده بوی ادکلن پاییز

در محتوای سرد خیابان ها

من را کشانده آنطرف  کوچه

عطر حواس پرت زنی تنها

 

عصر دوباره کوچه همان کوچه

تکرار یک مسیر غریبانه

در غار خود کلید می اندازم

عصر دوباره خانه همان خانه

 

در مارپیچ پله دو تا گربه

دایم پی نشان تو می گردند

زیر درخت ، داخل گلدان ها

دنبال استخوان تو می گردند

 

در این آپارتمان مریض احوال

در رفت و آمدند کبوترها

درها به روی هیچ کجا بازند

بازند رو به هیچ کجا درها

 

هر واحدی مجاور تنهایی است

 هر پرده ای به  پنجره معتاد است

در این آپارتمان مریض احوال

همسایه ی فضول فقط باد است

 

در قهوه جوش خانگی ام حبسم

یک قاشق غذاخوری آزادم

در چارچوب  آینه غمگینم

در عکس های پرسنلی شادم

 

دیشب که برق رفت لجوجانه

بال و پر کبوتر خود چیدم

 وقتی به هوش آمدم آن سوتر

دستی بریده پهلوی خود دیدم

 

دیشب که برق رفت نهنگم را

آرام سربریدم و خندیدم

بر ذهن رگ به رگ شده ی دیوار

جای نهنگ ، لخته ی خون دیدم

 

دیشب گوزن خسته ام از برکه

 هی جرعه جرعه عکس خودش را خورد

 دیشب که برق رفت گوزنم رفت

دیشب که برق رفت گوزنم مرد

 

من بعدظهرهای زیادی را

با سایه ی دو دست خودم بودم

از هر طرف به آینه رو کردم

 تصویری از شکست خودم بودم

 

این ابتدای ساعت ویرانی است

پایان یک روایت تکراری

تنها نشسته ام وسط خانه

در باغ وحش کوچک دیواری

 

در ساعتم قناری بی آواز

خوابیده است و خواب نمی بیند

دور تمام عقربه هایش را

جز گردش سراب نمی بیند

 

من بچه ی دقایق بی برگشت

یا نوجوان خام خیابانم

یا مرد بی قبیله ی جایی دور

من کیست؟ من کجاست؟  نمی دانم

 

اصلا همین منی که منم شاید

یک روح در لباس فقظ باشم

تصویر سایه بازی غمگین

یک دست ناشناس فقط باشم

 

با پرسشی بزرگ ولی مضحک

چشم از تمام از منظره ها بستم

او سایه ی من است در این بازی؟

یا این منم که سایه ی او هستم؟

 

 

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد

شعر لعنتی از سید مهدی موسوی

می‌خواستم که برگردم از غربتم

به ایران، به انبوهی از خاطره

نباید که اون کوچه‌های عزیز

تو و تنهایی محض، یادم بره

 

نمی‌خواستم قاطی اشک‌هام

به مشتی غریبه تبسّم کنم

شکوه دماوند یادم بره

نمی‌خواستم ریشه‌مو گم کنم

 

بلیطی خریدم به سمت بهشت

اگرچه کمی دور، شاید که دیر!

نمی‌شد که قایم کنم حسّمو

می‌خندید چشمام تموم مسیر

 

رسیدم به اون سرزمین بزرگ

رسیدم به اون خاک اسطوره‌ای

پلیسا نگاشون پر از کینه بود

توی قلبم افتاد دلشوره‌ای

 

نگا کردم از شیشه‌ی تاکسی

به خورشیدِ مخفی شده پشت دود

به جز عکسِ تبلیغِ رو بیلبورد

توو هیچ صورتی ردّ شادی نبود

 

توی میدونا سهم هر کارگر

فقط منّت و کار بی‌مُزد بود

کسی که می‌اومد به خونه‌ت شبا

جای خواب خوش، خنده‌ی دزد بود

 

جوونا می‌گشتن پیِ ساقیا

برای فراموشی و دلخوشی

خبرهای هر روزنامه فقط:

تجاوز به هم، قتل یا خودکشی

 

نه راهی، نه امّید یه معجزه

واسه نسلی که گم شده توو سراب

یکی مُرد، امّا می‌گشتن هنوز

پلیسا پیِ دختر بدحجاب!

 

کنار خیابون قدم می‌زدن

دو تا بچّه‌ی کار، یه فاحشه

نه! ایران من نیست این لعنتی

نباید ته قصّه‌مون بد بشه

 

همه می‌خورن تا که خورده نشن

باید زنده بودش به هر قیمتی!!

به من سرزمین منو پس بدین

نه! ایران من نیست این لعنتی...

 

دکلمه با صدای شاعر:

 

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

دکلمه "دو در یک" از علیرضا آذر و احسان افشاری

احسان افشاری:

 

من ریزه کاری‌های بارانم
در سرنوشتی خیس می‌مانم

دیگر درونم یخ نمی‌بندی
بهمن‌ترین ماه زمستانم

رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم

ای چشم‌های قهوه قاجاری
بیرون بزن از قعر فنجانم

از آستینم نفت می‌ریزد
کبریت روشن کن بسوزانم

از کوچه‌های چرک می‌آیم
در باز کن سر در گریبانم

در باز کن شاید که بشناسی
نت‌های دولا چنگ هزیانم

یک بی‌کجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژن‌های خودکامه

صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعا در جهل علامه

یک واقعا تر شکل بی شکلی
دندانه‌های سینِ احسانم

دندانه‌ام در قفل جا مانده
هر جور می‌خواهی بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که میخواهی بغلتانم

پشت سرت تابوت قایق‌هاست
سر بر نگردان روح عریانم

خودکار جوهر مرده‌ام یا نه
چون صندلی از چهار پایانم

می‌خواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم من که حیوانم

یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد

تا کـــش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آیینه‌ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست می‌شوریی

من سهمی از دنیا نمی‌خواهم
میخواستم حالا نمی‌خواهم

این لاله‌ی بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار

تنهایی‌ام را شیـر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می‌سازم
با قوز پشتم کوه می‌سازم

باید که جلاد خودم باشم
تفریق عداد خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی

از کوچه‌ام هرگاه می‌رفتی
با سایه‌ی من راه می‌رفتی

ای کاش در پایت نمی‌افتاد
این بغض‌های لخت مادر زاد

ای کاش باران سیر می‌بارید
از دامنت انجیر می‌بارید

در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی

در واژه‌های زرد میمیرم
در بعدازظهری سرد میمیرم

باید کماکان مرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست اما مُـرد
با نیش‌خندی بغض خود را خورد

انسان فقط فوّاره‌ای تنهاست
فوّاره‌ها تُف‌های سر بالاست

من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتما رو به آوارم

آواره یعنی دوستت دارم...

آوار کن بر من نبودت را
با روت نه، با فوت ویرانم

از لای آجر‌ها نگاهم کن
پروانه‌ای در مشت طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم

بو می‌کشم، تنهایی خود را
در باجه‌ی زرد خیابانم

هر عابری را کوزه می‌بینم
زیر لبم، خیّام می‌خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد؟
با پرسه‌های دور میدانم

یک لحظه بنشین برف لاکردار
دارم برایت شعر می‌خوانم

 

 

علیرضا آذر:


خوب است و عمری خوب می‌ماند
مردی که روی از عشق می‌گیرد

دنیا اگر بود بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق، خوب میمیرد!

از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم...

من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم!

دنیا مجابم کرد بد باشم!
من بهترین گاوِ زمین بودم!

الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمین بودم...

سگ مستِ دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد!...

هرکار می‌کردم سرانجامش
من وصله‌ی ناجورتر بودم

یک لکه‌ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم...

دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی

بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدن‌‌ها را نمیبینی

ای استوایی زن، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمیفهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم

تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری...

آخر چرا با عشق سر کردی؟
محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می‌خواهی؟
از خط پایانت چه می‌خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت...

گیرم تورا بر تن سری باشد
یا عرضه‌ی نان آوری باشد

گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی...

پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، بامت نبود ای مرد؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد؟

پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی، کم نیست!

تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم، گردابه‌ی تشویش

من آیه‌های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز میبینی؟
دیوانگان را ریز میبینی؟

عشق آن اگر باشد که می‌گویند
دل‌های صاف و ساده می‌خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می‌خواهد!

سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است، قلبی را
آتش بزن درگیر داغش باش

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...
سرگرم نان و قلب و آتش باش!

این مُرده‌ای را که پی‌اش بودی
شاید همین دور و ورت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده‌ای خالی‌ست

آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی‌ست!

او رفت و با خود برد یادم را
من مانده‌ام با بی کسی هایم

خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست عطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری‌ست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاری‌ست...

جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی‌ها
آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می‌آیم
باور کنید آتشفشانم را...

می‌خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را

من مرد شب‌هایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک میمیرد
کبرای من تصمیم میگیرد

تصمیم میگیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد

دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا

سین را، الف را، را و سارا را!
درهم بپیچانند دارا را!

دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد

دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد، امان از عشق

سارای سالِ اولی، مرد است
دستانِ زبر و تاولی، مرد است

این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست

شال سپیدِ روی دوشت کو؟
گیلاس‌های پشتِ گوشت کو؟

با چشم و ابرویت چها کردی؟
با خرمن مویت چها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟
سارا و سیبش حرف مردم شد؟

تنها سپاس از عشق "خودکار" است
دنیا به شاعرها بدهکار است...

دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی‌خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی!

استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می‌دیدست

ما هم دهان را هیچ می‌گیریم
زخم زبان را هیچ می‌گیریم

دارم جهان را دور می‌ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟
ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد