پرتره

انگار من پشت میزِ کافه‌ای در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته، گوش می‌کرده‌ای...

شکرِ کدام شعرِ عاشقانه را به فنجانت بریزم،

که جور دربیاید با چشم‌های شکلاتیِ تو؟

معنای پنهان شده در گات‌های زرتشت

که زاینده‌رود از شانه‌ات می‌گذرد!

تنها تو می‌توانی بزرگترین آرزوی مرا

در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت

خلاصه کنی!


وقتی گونه‌ات را بر ساعدت تکیه می‌دهی

باران از راست به چپ می‌بارد،

خورشید از چپ به راست طلوع می‌کند

و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته می‌شود...

و من گم می‌کنم دستِ چپ و راستم را

وقتی تو - در عکسی حتا -

کهرباهای دوگانه‌ی چشمانت را به من می‌دوزی!


می‌توانم به احترامِ نگاهت نظمِ جهان را به هم بزنم!

بنویسم!

بالا

به

پایین

از

را

فارسی

می‌توانم

می‌توانم باران را وادار کنم افقی ببارد

و به خورشید فرمان بدهم از چپ به راست طلوع کند

تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!

همه چیز را به جز من

که دیوانه‌وار در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو

و هرگز به چشمت نمی‌آیم!