شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران برای تو می‌بارد» ثبت شده است

این دایره‌ی زرد که می‌خندد :-) _ یغما گلرویی

این دایره‌ی زرد که می‌خندد کنارِ عکسِ تو، smiley

یعنی در گوشه‌ای از این شهر

پشتِ لپ‌تاپت نشسته‌ای!

یعنی گوشه‌ای از این شهر

زیباترین نقطه‌ی جهان است...

این دایره‌ی زرد که می‌خندد

یعنی ما به هم متصلیم

حتا اگر تو هوای سرزمینی دیگر را تنفس کنی!

حتا اگر تو یک عروس دریایی باشی

در گوشه‌ای از اقیانوس آرام

و من خرچنگی که صدفِ سنگینش را

در بسترِ اقیانوس اطلس بر دوش می‌کشد،

ما با آب‌های جهان به هم متصلیم...

 

این دایره‌ی زرد که خاکستری می‌شود اما

به شب‌های موشک‌باران پنج ساله‌گی‌ام برمی‌گردم

وقتی جیغ می‌کشید آژیر قرمز

و من در ظلماتِ بی‌برقی

از خواب می‌پریدم،

به جستجوی آغوشِ مادرم!

 

خاکستری که می‌شود این دایره‌ی زرد

تنها می‌شوم با تنهایی خود

و مزه مزه می‌کنم

تلخ‌ترین حقیقتِ جهان،

نبودنِ تو را...

ادامه مطلب...
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد

پرتره _ یغما گلرویی

پرتره

انگار من پشت میزِ کافه‌ای در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته، گوش می‌کرده‌ای...

شکرِ کدام شعرِ عاشقانه را به فنجانت بریزم،

که جور دربیاید با چشم‌های شکلاتیِ تو؟

معنای پنهان شده در گات‌های زرتشت

که زاینده‌رود از شانه‌ات می‌گذرد!

تنها تو می‌توانی بزرگترین آرزوی مرا

در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت

خلاصه کنی!


وقتی گونه‌ات را بر ساعدت تکیه می‌دهی

باران از راست به چپ می‌بارد،

خورشید از چپ به راست طلوع می‌کند

و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته می‌شود...

و من گم می‌کنم دستِ چپ و راستم را

وقتی تو - در عکسی حتا -

کهرباهای دوگانه‌ی چشمانت را به من می‌دوزی!


می‌توانم به احترامِ نگاهت نظمِ جهان را به هم بزنم!

بنویسم!

بالا

به

پایین

از

را

فارسی

می‌توانم

می‌توانم باران را وادار کنم افقی ببارد

و به خورشید فرمان بدهم از چپ به راست طلوع کند

تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!

همه چیز را به جز من

که دیوانه‌وار در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو

و هرگز به چشمت نمی‌آیم!

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

من آن‌جا نیستم! _ یغما گلرویی

رها کن سنگِ گوشه‌ی گورستان را!

من آن‌جا نیستم!


وقتی باران می‌بارد

دستت را بر شیشه‌های خیسِ پنجره بگذار

تا گونه‌های مرا

نوازش کرده باشی!


این دست‌های همیشه شوخِ من است

که هنگامِ بازگشتنت به خانه در غروب‌های پاییزی

موهایت را

به پیشانی‌ات می‌ریزد، نه نسیم!

لمس کن تنِ درختان جنگل را،

برای در آغوش کشیدن من...


این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن!

من آن‌جا نیستم!

زیرِ این سنگ

تنها مُشتی استخوان پوسیده است

و جمجمه‌ای

که لب‌خندهای مرا حتا به خاطر نمی‌آورد!


برای دیدنم به تماشای دریا برو،

من هم قول می‌دهم

پشتِ تمام بطری‌های خالی

در انتظارِ تو باشم...

ادامه مطلب...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

«بل‌که پنجاه سالِ دیگر...» _ یغما گلرویی

یک روز،
 
بل‌که پنجاه سالِ دیگر
 
موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی
 
در ایوانِ پاییز
 
و به شعرهای شاعری می‌اندیشی
 
که در جوانی‌ات
 
عاشقِ تو بود.
 
 
شاعری که اگر زنده بود
 
هنوز هم می‌توانست
 
موهای سپیدت را
 
به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند
 
و در چینِ دور چشمانت
 
حروفِ مقدسِ نقر شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد...
 
 
یک روز
 
بل‌که پنجاه سالِ دیگر
 
ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید
 
در برنامه‌ی مروری بر ترانه‌های کهن شاید
 
و بار دیگر به یادخواهی آورد
 
سطرهایی را که به صله‌ی یک لب‌خند تو نوشته شدند.
 
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
 
و این شعر در آن روز
 
 
تازه‌ترین شعرم برای تو خواهد بود...
ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد