...که غم نمانده بود، که شادی نمانده بود

از جنگ چیزهای زیادی نمانده بود

یک مشت خاک خونی و سقفی که ریخته

خانه خراب شد، آبادی نمانده بود

سرهای بی بدن همه در فکر خودکشی

که هیچ چی به حالت عادی نمانده بود

دیوار، جیــغ، پنــجره، بچّه، تفنگِ پر

از زندگی جز، اینها یادی نمانده بود

فریاد از دل همه، تیر از دل تفنگ

آزاد شد ولـــی آزادی نمانده بود

دنیا تمام شد... و از این اتفاق تار

جز پرچم سفید نمادی نمانده بود