و ایستاده مثلِ مردی ایستاده

مثلِ شبی که گریه کردی ایستاده

 

له می کند در زیرِ پا خود را... مهم نیست

می خواهدت ، می خواهدت اما مهم نیست

 

حس می کند هرگز ترا ... حتماً ندیده

در می رود مانندِ مرغی سر بریده

 

با هرچه دارم - از تو دارم - می ستیزم

دیگر نمی خواهم ترا اصلاً عزیزم ! 

 

هی قطره ، قطره ... قطره ، قطره ، آب گشتم

بگذار از چشمان تو پایین بریزم

 

من عاشقم ... بیخود تقلّا می کنم هی

از تو به سمت دیگر تو می گریزم

 

اینجا نشسته پیش من در حلقه ای زرد

حس تصرّف در تنم در بستر درد ...

 

- استاد ! من که مرده ام ، به...من چه مربوط

که شعر باید درس را پاره نمی کرد؟!

 

از اول این درس هی از زن نوشتم

هی عشق املا کرد... وَ هی من نوشتم

 

اصلاً کسی می فهمد این را که چرا مَرد

لبخند بر لب در دل خود گریه می کرد

 

من عاشقم که عاشقم که غم ندارم

غیر از زنی که نیست چیزی کم ندارم

 

اصلا چرا من را به خود تشبیه کردید؟!

خانم شما قلب مرا تشریح کردید!

 

و خون من پاشید روی دستهاتان

من جیغ می ... ساکت نشستم زیر باران
 

و تیغ جراّحی مرا آرام طی کرد

و عاقبت تبدیل شد به حلقه ای زرد

 

و ایستاده مثل مردی ایستاده

در انتظار لحظه ی پایان جاده

 

و یک گل خشکیده بی بو ... مهم نیست

و پرتگاهی که برای او مهم نیست

 

و زن که هرگز نیست... و دنیای تازه...

استاد ما مُردیم ...! خانم با اجازه!!