به ساعت نگاه می کنم:

حدود سه نصفه شب است

چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم

سوسوی چند چراغ مهربان

وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

و خوشحال که هنوز 

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری!از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم 

سالهاست که مرده ام