شطرنج بازی می کند اما نمی داند

در آستــیـنــش مـُـهره های مار هم دارد

 

یک بار بُرده ٬ غافل از اینکه پس از چـَـندی 

این بازی ِ پُر دردِ سَر تکرار هم دارد

 

باید « کلاغان » ، کشور او را نگه دارند

وقتی که می بندد دهان ِ « باز» هایش را

 

از تخت ها و چشم ها یک روز می افتد

شاهی که نشناسد غم ِ سرباز هایش را

 

من می شناسم هم وطن های غریبم را

آن ها که در هر خانه ای خاکستری هستند

 

این ها که در سطح خیابان چیده ای انگار 

سرباز های سرزمین ِ دیگری هستند !

 

وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود 

آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند

 

اخبار را شاید ولی احساس را هرگز 

همواره بعضی چیز ها پنهان نمی ماند