شعر سیاه

بهترین شعرهایی که خوانده ام

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مگر تو با ما بودی» ثبت شده است

قول می دهم! _ یغما گلرویی

 

به نقطه ای نامعلوم که خیره می شوی،
تمام ستاره های آسمان
بر سرم شهاب می شوند!
بیا لحظه ای به طعم ِ شیر ِ مادرانمان بیندیشیم!
به سر براهی ِ سایه های همسایه!
به کوچ ِ کبوتر،
به فشفشه های خاموش،
به ونگ ونگ ِ نخست و بنگ بنگ ِ آخرین...
هر دو سوی ِ چوب ِ زندگی خیس ِ گریه است!
فرقی میان زادن ِ نوزاد و پاره کردن ِ پیله و رسیدن سیبها نیست!
کسی صدای پروان ها را نمی شنود،
وقتی با سوزن ِ ته گرد
به صلیبشان می کشند!
کسی گریه درخت را
به وقت ِ چیدن ِ سیبهایش نمی بیند!
ولی یک روز،
یک روز ِ خدا
چشمها بیدار و گوشها شنوا می شوند،
هیچ دستی برای شکار پروانه ها تور نمی بافد،
سیبهای رسیده از درخت می افتند
و تو دیگر،
به آن نقطه تار ِ نامعلوم،
خیره نمی شوی!
ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

فقط فرض کن! _ یغما گلرویی

فرض کن پاک کنی برداشتم
 

و نام تو را
 
از سر نویس ِ تمام نامه ها
 
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
 
فرض کن با قلمم جناق شکستم!
 
به پرسش و پروانه پشت کردم
 
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
 
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
 
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
 
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
 
صدای آواز های مرا نشنید!
 
بگو آنوقت،
 
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
 
با التماس این دل ِ در به در!
 
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
 
باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
 
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
 
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
 
همنشین ِ نفسهای من شده ای! خاتون!
 
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!
ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد

خواهش می کنم! _ یغما گلرویی

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
 

که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!
 
به خودم گفتم
 
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
 
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
 
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
 
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
 
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
 
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
 
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
 
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
 
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
 
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
 
این تبعید ناتمام را معنا کند!
 
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
 
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
 
یا سنگی که با دست ِ من
 
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
 
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
 
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
 
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
 
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
 
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
 
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
 
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
 
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
 
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
 
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
 
دیگر نگو بر نمی گردی!

 

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد